نامه ای به ویم وندرس؛ فرشته ی سینمای نوین آلمان
آقای وندرس عزیز؛
می دانم قابل نیست بگویم که فیلمهایت برایم چگونه ارزشی دارند وقتی نامه ام را دریافت نخواهی کرد، پس تصمیم بر آن گرفتم تا سینمایت را بی تملقی پس و پیش نظاره کنم. تو در فیلمهایت نقش همان «دامیل»، فرشته ی سرگردان «بالهای اشتیاق» را داری که می خواهی حقیقت برتر را چنگ زنی اما ابزار تو یعنی دوربین؛ می خواهد همچون «کاسیل» واقعیت را به تصویر بکشد. صادقانه بگویم اخیرا رمقی از تماشای نماهایی چشم نواز برایم نمانده است و وقتی به تماشای فیلمی می نشینم باید درامش من را همراه خود کند و این را صادقانه بگویم که در حین تماشای فیلمهایت گاهی چشمان سنگین می شد ولی در لختی زمان تو رقصنده ی سیرک را برایم نمایان ساختی. آنجا چرت من پرید و تا انتها به دنبال معناهای سینمایت گشتم؛ معنایی که خود در خلال انبوهی از تصاویر پرتنش و احساسی باید نوشته های مثله شده ی «پیتر هانتکه» را درونش جای دهد.
آقای وندرس؛ من متوجه شدم شخصیت هایت اجیر شده اند تا برای تو ارمغانی به همراه آورند. البته این بار کارآگاه خصوصی نمی خواهی که قاتل را پیدا کند بلکه آنها می خواهند تعاریفی از معنا را در خلال زندگی پوچشان برای تو پیدا کنند. شاید فصل ابتدایی «آلیس در شهرها» با خفه شدن «فیلیپ» در قابهای دوربین بتواند توضیح خوبی بر آن باشد که کارآگاه تو اکنون در خلال یافتن معنای زندگی به استیصال رسیده است. جالب آن است که «فیلیپ» عکاس است و میخواهد به زندگی اش رنگی تازه بخشد و آن را در دوربین خود به تصویر کشد ولی هر چه بیشتر او را می شناسیم متوجه می شویم که او مظهر تصنع است و نمی تواند زندگی پوچش را معنا بخشد؛ پس چروک می شود و دیگر انگیزه ای برای زیستن نمی یابد، قدم می زند برای آنکه فقط برای بقا جنگیده باشد و امید دارد روزی رهگذری را بیابد که عاشقش شود. ابتدا بدون انگیزه می خواهد شیفته ی «لیسا» شود ولی بعد دخترش «آلیس»را می یابد و سفر پرمخاطره ای با او آغاز می کند. همین که سفر مفهوم شناخت است خود نشان می دهد که فیلمهای تو، وندرس عزیز، می خواهد پوچی درونی خودت را بازشناساند و تو می خواهی در فیلمهایت مرحمی برای بی معنایی پیدا کنی، معنایی که «فیلیپ» یا «دامیل» و یا حتی «تراویس» به جستجوی آن هستند. بخواهم سینمای نوین ابتدایی تو را در جمله ای خلاصه کنم میتوانم بگویم که فیلمهایت در جستجوی معنایی از دست رفته اند و این تشدید میشود هنگامی که تو قلمت را به «پیتر هانتکه» سپرده ای و قصد داری زخمهایت را از خلال فیلمهایت بیرون کشانی و معنایی جدید به آن بخشی.
آقای وندرس عزیز؛ البته نباید گمان بری که فیلمهایت تا این حد تقلیل معنایی یافته اند بلکه این ذهن من است که نمی تواند آنها را حلاجی کند. نمی توانم بفهمم که چرا باید کاراکترهای تو با ملایمت قدم بزنند یا در جاده ها رانندگی کنند و بدانند که زندگیشان تهی شده است و این مرا ابتدا آزار می داد تا آنکه در اواسط آثارت توانستم کور سویی معنا را بیابم. وقتی «آلیس» تنها ماند شروع قصه ی معناهای جدید تو بود و یا آن هنگام که «هانتر» همراه تراویس رفت دریافتم که می شود کورسوی امیدی داشت که در جهانی سرشار از تهی، روحی سرگردان روزی بتواند رنگی جدید به زندگی اش ببخشد. البته نمی توانم به خودم اجازه دهم که این نوع احساسات را عشقی گذرا بنامم؛ چون «تراویس» به قدری شیفته بود که نمی توانست روزی را بدون دیدن «جین» سر کند ولی این معنایی که تو دست به گریبان آن بستی نوعی حقیقت جویی است. دیگر معنا صرفا در یک رابطه ی عاشقانه ی زن و مرد تعریف نمی شود که «دامیل» را مشتاق به زندگی در غالب انسان ها کرده است.
ویم عزیز؛ می دانی چه چیزی من را غرق در تماشای فیلمهایت مفتون کرده است؟ تو در فصلی از «بالهای اشتیاق» مردی را نشان می دهی که از برجی مرتفع خودکشی می کند و درست پس از آن، فصل سیرک کودکان را به تصویر میکشی که همه شادی و خنده است. جوهر درخشان اثر جاودانه تو، «بالهای اشتیاق»، دقیقا وجود همین برخورد پارادوکسیکال با زندگی است که ممکن کاسیل مرگش را ببیند و دامیل زندگی اش را، ولی چیزی که اهم است، آن است که تو به مونتاژ معنایی جدید بخشیدی. نه تنها در «بالهای اشتیاق» که در سراسر آثارت این نوع برش ها به وفور مشهود است و تو همیشه توانسته ای ما را در موقعیتی کاملا گروتسگ گیر بیاندازی. عجیب تر آنکه عموما شخصیتهای تو خود در موقعیت گروتسگ ظاهر شده اند؛ کافیست نگاهی به «تراویس» در شاهکار جاودانهات «پاریس-تگزاس» بیاندازیم.
آقای وندرس عزیز، تنها فرشته ی فراموش شده، که خودت را مدیون سینما می دانی و این را همیشه به تصویر کشیده ای؛ مایلم بدانی که چرا نامه ای برای تو نوشتم...
پیش از تیتراژ پایانی «بالهای اشتیاق» که متفاوت ترین اثر تو است، فیلم را به فرشتگان پیشین سینما تقدیم میکنی. من نیز تلاش داشتم تا با تنها ابزاری که در دست دارم بتوانم لختی از آثار جاده ای تو را برای دیگران بشناسانم. می دانم که کاهلی های بسیاری را در فهم آثارت داشته ام، اما در طول نوشتن نامه ام به تو، میل داشتم تا همین فهم خرد را در میان کلمات نامه ام بگنجانم تا شاید روزی به دست تو رسد و شور جوانی را در آن یابی که روزی به تماشای فیلمهایت نشسته است و می خواست تا تو را به زبان قاصر خودش توصیف کند.
با ارادت فراوان به فرشته ی سینمای نوین آلمان
نوشته ی عارف حسن زاده
دیدگاه خود را بنویسید