آواز در باران (هزار و نهصد و پنجاه‌ودو، ساخته‌ی جین کلی و استنلی دانن) سرگذشتِ زوجِ افسانه‌ایِ دان لاک‌وود و لینا لامونت بود که ناطق شدنِ سینما کارشان را سخت می‌کرد. همه‌ی جذّابیتِ لینا لامونتِ آن فیلم در نبودِ صدا بود؛ صامت بودنش و سینما همین که ناطق شد و فیلم‌های صامت از رونق افتادند، کارِ لینا هم سخت شد. صدای نازکِ لینا بلای جانش بود و تا کاتی سلدنِ شیرین‌زبانِ تازه از گَردِ راه رسیده به دوبله‌ی صدای ستاره‌ی سینما رضایت نمی‌داد، کار پیش نمی‌رفت و البته دان که، کم‌کم، دل در گروی ستاره‌ی حقیقی نهاده، روزی پرده را کنار می‌زد تا همه ببینند ستاره‌ای که صدای خوشی دارد و اسبابِ خوشیِ تماشاگران را فراهم می‌کند کاتی سلدن است، نه لینا لامونت.

آواز در باران، درعین‌حال، حاوی نکته‌ی مهمّ دیگری هم بود؛ این‌که با ورودِ صدا به سینما و سپری شدنِ دورانِ صامت، فیلم‌های موزیکال از راه می‌رسند. سینما با صدا چه خواهد کرد که بی صدا نمی‌توانسته؟ صدا که از راه رسید و پا به سینما گذاشت، عاملِ اخلال بود. نظمی را به هم زد که معمولِ همه بود و عادت‌شان؛ این‌که قدرتِ بازی در حرکاتِ دست و صورت است؛ بی صدا خندیدن و بی صدا حرف زدن و بی صدا مقصود را به تماشاگرِ فیلم رساندن. با ورودِ صدا همه‌چیز تغییر کرد. همان‌قدر که حرکاتِ دست و صورت مهم بود، لحنِ حرف زدن هم مهم شد؛ این‌که هر جمله‌ای را چگونه باید گفت؛ کلمه به کلمه‌اش را باید سنجید و بعد به زبان آورد؛ این‌که گفتنِ چیزی، گاهی، به اندازه‌ی برقِ نگاهی، یا گوشه‌ی چشمی، مهم است.