کارگردانانی که به عنوان موج نوی سینمای فرانسه با هم شروع به کار کردند با یکدیگر بسیار متفاوت بودند، اما یک نقطه اشتراک داشتند و آن وسوسه ی نمایش زندگی بود. در فرآیندی که خود را به سینما تبدیل می کرد، یک چیز مادی و ملموس که تحت سلطه چیزی مجرد و نادیدنی در میآمد، اگرچه روایت، خود، شبکه ای به هم پیوسته از اجزای این جهانی بودند. بنابراین داستان ها گاهی شبیه بازی شطرنج یا شکار لاشخور ها می شد؛ اما در فیلم های رومر زندگی آن قدر آهسته به داستان بدل میشد که تا پایان نمی توانستی آن را تشخیص دهی. یکی از پرشمار مثال هایی که از این بابت می توان زد، این است: گاسپار (ملویل پوپو) در بخش نخستین و بدون دیالوگ «داستان تابستانی» از قایق پیاده میشود و در راه بازگشت به آپارتمان محل زندگیاش از ساحل شلوغی میگذرد که مردم برای گذران تعطیلات به آن هجوم آوردهاند؛ در اینجا دنیایی از احتمالات پیش روی ماست، هر اتفاقی می تواند رخ دهد. زمان زیادی سپری می شود اما به نظر نمی رسد هیچکدام از اتفاقاتی که در این بین شاهد هستیم دارای هدف خاصی باشند: قدم زدن در مناظر طبیعی، موسیقی، لاس زدن های اتفاقی. اما ناگهان گاسپار در می یابد همه در ها را به روی خودش بسته و هیچ راه فراری در کار نیست. او همزمان با سه دختر مختلف دوست میشود، او یا باید یکی را انتخاب کند یا به کل از صحنه فیلم کنار رود. نه ما می دانیم چه اتفاقی خواهد افتاد و نه او. اما با نگاهی به کلیت روایت پی می بریم که هیچ چیز از سرِ بخت و اقبال در داستان روی نمی دهد؛ حتی جزئی ترین و غیر قابل کنترل ترین چیزهای دنیا – طرز خنده یک دختر، آبوهوا – با دقتی تام مهار و مهیا شده اند تا رومر داستان خود را با حساسیتی هرچه تمام تر روایت کند.
جیک ویلسون؛ ترجمه بصیر علاقهبند؛ شماره دوم: ویژه اریک رومر
دیدگاه خود را بنویسید