فیلیپ گراندریو متولد 1954 کارگردان و فیلمنامهنویس اهل فرانسه است. از آثارش برخلاف شب (۲۰۱۵) را میتوان نام برد. فیلیپ گراندریو از آن فیلمسازهایی است که روی مرز سینمای هنری راه میرود، هرگز سینمایش راهی به گیشه نبرده و حتا در وادی سینمای هنری هم آنقدر حاشیهنشین بوده که حتا در میان دوستداران سینمای هنری هم نامی کمتر شنیده شده است، اما آنهایی که سینمایش را دنبالش کردند شیفته جنون و غرابت سینمایش شدند. سینمایی که انگار ناگهان از سینمای آوانگارد دهه 1930 فرانسه به سینمای امروز وارد شده، ردپاهایی از سینمای آندری ژوافسکی را در خود دارد و پژواکهایی از دیوید لینچ را هم میشود در سینمایش دید و تازه اینها بخشی از توصیف سینمای گراندریو است.
گراندریو در کنار این تاثیرپذیریها المانهایی خاص سینمای خودش هم دارد؛ تاکید بر اکستریم کلوزآپ، رها کردن شخصیتهای تک و تنها در منظرههایی از طبیعت و شهر، استفاده از تاریکی و شب و نمایش پیکرههای سرگردان در این سیاهی و محوشدگی، استفاده کم اما پررنگ از موسیقی و افههای صوتی، نمایش ماکسیمالیستی خشونت، تنآسایی و برخوردهای انسانی که در تضاد با مینیمالیسم روایی او قرار میگیرد.
«تصویر فیلم unrest 2017»
در سینمای گراندریو مرز میان چیدمان و سینما، سینمای حرفهای و آماتوری و مرز میان جنون و سرخوشی برداشته شده و فیلمساز با جسارتی مثالزدنی این سینمای کوچک خاص خودش را در طی دو دهه اخیر پرورش داده به اوج رسانده. گراندریو ابایی ندارد که صحنههای شب را با نور فلاش روی دوربین بگیرد، ترسی ندارد آنقدر به سوژه نزدیک شود که تصویرش محو شود و یا قابی دفرمه و نادرست در دستورزبان سینمای رایج ارائه دهد.
سوژههایش اغلب آدمهایی تنها هستند گرفتار ملال و سرگشتگی. «برخلاف شب» جدیدترین فیلم گراندریو انگار خلاصهای از تمامی ویژگیهای سینمای این فیلمساز فرانسوی است، فیلم داستانی ساده دارد و در مقایسه با فیلمهای پیشین این فیلمساز Sombre و Un Lac قصهاش پروپیمانتر است: لِنز از سفری بازگشته و هیچ وقت نمیفهمیم دلیل سفر رفتنش چه بوده و حالا در جستجوی مادلن است، در مسیر پیدا کردن مادلن با لنا و هلن روبرو میشود که هر کدام راهی متفاوت برای سرگشتگی خود پیدا کردند. سفر ادیسهوار لنز در دنیای زیرزمینی پاریس ادامه پیدا میکند و لنز با هر قدمی که برمیدارد هم به مادلن نزدیک میشود و هم دور.
«برخلاف شب» انگار ماجرای همین شخصیتهای سرگشته و غرق در ملال است که برای فرار از روزمرگی و یکنواختی که بر زندگیشان سیطره پیدا کرده دست به کارهایی عجیب میزنند: هلن با گریزهای شبانهاش و مسیر خودویرانگری که در پیش گرفته تنها مرگ را راه فرار از ملال میداند. لنا اما انگار نسخه جوانتر هلن باشد و هنوز به آینده امید دارد اما رابطه عجیبش با پدر فاسدش که گویی سرکرده مافیای دنیای زیرزمینی است و عشق محتومش به لنز، خبر از روشنایی در آینده نمیدهد و خوانندگیاش شاید تنها محل آرامشش باشد.
لنز در میان این دو زن، در سفری ادیسهوار در خیابانها و پارکینگها، اتاقها و سرپناههای خالی و خاموش و تاریک به دنبال مادلن است که عشق واقعی اوست و نجاتبخش او از ملال و سرگشتگی. لنا و هلن در نقش سیرنهایی که زیبایی ربودهشده و به اضمحلالکشیدهشان فراموشنشدنی است در این راه پرخطر لنز راه همراهی میکنند و گاهی حسادتها و عشق جنونآمیزشان لنز را به سرحد جنون و ازخودبیگانگی میکشانند. لنز به همراه هلن و لنا وارد کابوسی میشود که سیاهی و وحشت سراسرش را گرفته اما در دلش زیبایی دستنیافتنی وجود دارد که در سکانس پایانی فیلم، آنجا که بالاخره مادلن را میبینیم، در آغوشش میکشیم – راستی مادلن همان زن اثیری که اسکاتی در «سرگیجه» به دنبالش بود نیست؟
«برخلاف شب» فیلم تناسخها در هم تنیده شدن هویتها هم هست: فیلم با صدا زدن لولا شروع میشود ولی لولایی در کار نیست، لنز به دنبال مادلن به آدرسی میرود و در ابتدا هلن را با مادلن اشتباه میگیریم، این نامها در تاریکی پاریس گراندریو در هم میتنند و با هم یکی میشوند و از هم فاصله میگیرند و دنیای فیلم دنیای همین محوشدنها و درهمتنیدگیهایی است که تبلور بصریش در سکانس عروجی است که روی تصویری از برج ایفل سوپرایمپوز میشود.
«برخلاف شب» با همه غرابتش اما سادهترین فیلم گراندریو است – انگار ترکیبی از قصه «جویندگان» جان فورد و «مستهجن» پل شریدر باشد – فیلمی که از موقع ساختش در سال 2015 و نمایشش در چند جشنواره هرگز اکران درست و حسابی نداشت و حالا پس از دو سال فیلم در دسترس قرار گرفته و درست در زمانی که نمایش فصل سوم «توئین پیکس» دیوید لینچ خاتمه پیدا کرده و برای لحظاتی کشف لحظات مشابه هم از لحاظ مود و لحن و هم از نظر رویکرد هنری موجب حیرت میشود.
گراندریو در چندین مصاحبه از علاقه و احترامش به سینمای لینچ گفته؛ به ویژه در سکانسی که لنا دارد آواز میخواند و افههای صوتی و بصری گراندریو همسانی دارد با همین ویژگیها در سکانس آوازخوانی جولی کروز در قسمت هفدهم فصل سوم «توئین پیکس»؛ هر دو فیلمساز انگار ترفندهای تدوینی و بصری سینمای آوانگارد را بهترین راه برای نمایش ترس و شرّ یافتهاند و در این سینمای دچار یکنواختی و فقدان سوژه، کهنترین سوژه یعنی تقابل خیر و شر را به شکلی نو و تروتازه تصویر میکنند.
«برخلاف شب» دشوار و دیریاب است، نگاه کردنش نیاز به صبر و شکیبایی دارد که موقع برخورد با هر اثر هنری غامض دیگری نیاز است، نیاز دارد به کمی فاصله گرفتن از نُرمهای سینمایی حتا سینمای هنری، نیاز دارد به سپردن خود به دست فیلمسازی که از همان نماهای اولیه و آنجایی که لویی، دوست لنز میگوید همه چیز را اول در ادبیات تجربه کردیم، نشان میدهد برای درک فیلمش باید آدرسهایی را در دنیای ادبیات و حتا نقاشی مثلا در این فیلم خاص در کارهای مارلن دوما دنبال کرد – اینجا گذری است که گراندریو و آندری ژوافسکی لهستانی به هم میرسند – و سینما انگار هر از چند گاه به کسانی مثل گراندریو نیاز دارد تا با فیلمهایشان بهمان یادآوری کنند که سینما همان فتوپلی است که مانستربرگ حدود یک قرن پیش از آن سخن گفته بود، همان هنری است که ذهن بشر خلقش میکند و کاملترین شیوه بیان برای ذهن بشر است که روز به روز پیچیدهتر میشود و راه یافتن به هزارتوهایش شیوههای بیانی پیچیدهتر نیاز دارد که سینما بهترین ابزار برای کشف و بازنمایی آن است.
نوشتهی حسین عیدی زاده
این متن پیش از این در مجله هنروتجربه منتشر شده است.
دیدگاه خود را بنویسید