تحلیل فیلم ژان دیلمان، شماره بیست و سه کومرس، هزار و هشتاد، بروکسل،
به نویسندگی و کارگردانی «شانتال آکرمن»،
نوشته محمدرضا شیروان
فیلم با نمایی در آشپزخانه شروع و با نمایی در پذیرایی تمام می شود. فیلم درباره ی همین خانه است. (از اسمش نیز پیداست) خانه ای که «ژان دیلمان» زندگیِ شاید برای ما کند و آهسته اش را جستجو می کند. در حین تماشای فیلم (نیمه ی اول) با خود فکر می کردم که اگر هر یک از ما جزئیات زندگی مان را به اندازه ی «ژان دیلمان» جدی بگیریم به قله ی خوشبختی رسیده ایم. او زندگی اش را پذیرفته است، با رضایت بوسه های مشتری قبلی اش را در حمام پاک می کند، با رویی خوش به آشپزخانه می آید و شروع به آماده کردن مراسم شام می شود. او شام خوردن را به اندازه ی یک مراسم، جدی می گیرد. سفره را با دقت پهن می کند، دستمال های سفره را در یک میزانسن مشخص برای خودش و پسرش «سیلوین» روی میز می گذارد، دسته ی قاشق چنگال و چاقو را از روی میز برمی دارد، ابتدا هر چاقو را مقابل دستمال سفره، چنگال ها را کنار آن و سپس قاشق ها را کنار چاقو، مقابل دستمال سفره می گذارد.
مسئله ی فیلم همین است، همین جدی گرفتن چیدمان سفره و آماده سازی غذا، همین ابتدا چاقو را مقابل دستمال سفره گذاشتن، چنگال ها را مقابلش و سپس قاشق ها را کنار چاقو گذاشتن. «شانتال آکرمن» سه ساعت و بیست دقیقه ما را محدود به دیدن روزمرگی های زنی تنها در بروکسل می کند. او ما را میخکوب تماشای ۴ دقیقه از ظرف شستن کارکتر اش در یک نمای ثابت (و از پشت سر) می کند و ما نیز با گوشت و پوست و استخوان زندگیِ زنی تنها به نام «ژان دیلمان» را در سال ۱۹۷۵ در بروکسل، حس می کنیم. «شانتال آکرمن» و فیلمش «ژان دیلمان» یک نمونه ی بسیار خوب از آنچه را که «آندره بازن» پیش از او فریاد می زد، بود. کاش بازِن هفده سال بیشتر با سرطان خون می جنگید و فیلم این دخترِ بیست و چهارساله را می دید.
(هشتاد درصد از عوامل فیلم را زنان تشکیل داده اند)
پس از خوردن شام، در نامه ای که «ژان دیلمان» (از طرف خواهرش) برای «سیلوین» می خواند متوجه می شویم این میزانسن های دقیق شش سالی هست که در حال تکرار شدن هستند. (شاید هم بیشتر) «سیلوین» پسر منفعلش هیچ کاری نمی کند. او انگار تنها زحمتی که می کشد فرو کردن پایش به داخل کفش هایی که مادرش دقایقی قبل، مشغول واکس زدن آنها بوده است. «سیلوین» هم نقش خود و هم نقش پدرش را بازی می کند. او هم مانند پدرش همیشه سر میز شام مطالعه می کند و مادرش هم همیشه، هم به «سیلوینِ» پسر و هم به «سیلوینِ» همسر می گوید: حین خوردنِ غذا مطالعه نکن.
تا به الان سرد ترین بوسه هایی که در سینما دیده ام، بوسه های «ژان دیلمان» و پسرش «سیلوین»، (هنگام آمدن سیلوین به خانه، هنگام خواب و هنگام رفتن «سیلوین» به بیرون) بوده است.
آن دو هیچ حرف مشترکی با یکدیگر ندارند و فیلم نیز تمامی این سکوت ها را به خوبی تصویر می کند. تمام هدف «ژان دیلمان»، پسرش «سیلوین» است و همین مسئله ی خطرناک است که تمامی سکوت های تکراری، میزانسن های دقیق و «ژان دیلمانِ» منظم را از هم فرو می پاشد. با اینکه با فیلمی آوانگارد مواجه هستیم ولی «آکرمن» از دو نقطه عطفِ ساختار سه پرده ای در فیلمش استفاده می کند.
نقطه عطف اول: مکالمه ی سردِ موقع خوابِ «ژان دیلمان» و «سیلوین»، در انتهای شب اول
(«سیلوین» هنگام گفتگو به مادرش نگاه نمی کند و سرش داخل کتاب است):
«سیلوین»: اگر من یه زن بودم، هیچ وقت نمی تونستم با یک نفر که عاشقش نیستم، همبستر بشم.
کاری که هر روز «ژان دیلمان» خودش و تختش را برای آن آماده می کند. (مسائل اقتصادی)
و نقطه عطف دوم: مکالمه ی سردِ موقع خوابِ «ژان دیلمان» و «سیلوین»، در انتهای شب دوم
(«سیلوین» هنگام گفتگو به مادرش نگاه نمی کند و پشتش به اوست)
«سیلوین» در این مکالمه از انزجار غیر طبیعی اش از ارتباط جنسی می گوید، او آلت مرد را شمشیری درد آور می داند و ارتباط جنسی را پر از درد، معنا می کند و به مادرش می گوید زمانی که متوجه شده برای به دنیا آمدنش، پدرش با او ارتباط جنسی را تجربه کرده است (و به گفته ی دوستش نه فقط همان بار) از پدرش متنفر شده و مرگ او را، خشم خداوند می داند. در انتها «سیلوین» به مادرش می گوید شب های زیادی خودش را به کابوس زده است، تا پدرش را به سمت خود بکشاند که رابطه جنسی میان پدر و مادرش شکل نگیرد. «ژان دیلمان» به او می گوید نیازی به این کار نبوده.
آن پذیرش از زندگی در ابتدای فیلم انگار همین مسئله بوده است. او رابطه ی سردش با همسرش را شاید در گرمای بوسه های مشتری هایش جستجو می کرده است. آن لبخند بر لب های «ژان دیلمان» در طول روز نشان از این رضایت دارد. اما با این مکالمات با «سیلوین» (که در کودکی اش جا مانده است) همه ی معادلات برای «ژان دیلمان» یی که همه ی هدفش «سیلوین» است دستخوش تغییر می شود.
ریتم تمام آن سکوت های ابتدای روز سوم (که برای همه مان به واسطه ی تکرارشان آشناست) تغییر می کند. هنگام واکس زدن، پریشانی چهره ی «ژان دیلمان» و موهای به هم ریخته اش به چشم می آید. (امروز برای ما مثل دیروز نیست.) میان تمام سکوت هایی که فیلم گوشمان را به خودش عادت داده است، شنیده شدن صدای آن فرچه ی واکسی که از دست «ژان دیلمان» به زمین می افتد، از صدای انفجاری مهیب در بروکسل برای مان گوش خراش تر است و بنظرم ترسناک ترین لحظه ی فیلم همینجاست.
او پنجره را مثل همیشه باز نمی کند، ظرف ها را مثل دیروز نمی شوید، قاشق چنگال ها را مثل هر روز داخل کشوی میز نمی گذارد. او را لحظات متعددی در حال انجام هیچ کاری نمی بینیم، او به «سیلوین» فکر می کند. ترس از آن دارد که «سیلوین» او را نپذیرد.
شیر را به به قهوه اضافه می کند و داخلش قند می ریزد، ولی طعم آن را نمی پذیرد. خود را سرگرم درست کردن قهوه ای تازه دم می کند در حالی که مشکل از شیر است. «ژان دیلمان» خودش را جای پسرش «سیلوین» می گذارد و آن شیر را هم شیر خودش تصور می کند. «سیلوین» این شیر را نمی خواهد.
لحظاتی روی مبل می نشیند، دوباره افکارش را پس می زند و خود را سرگرم دستمال کشیدن ظروف داخل گنجه می کند. حتی با آسانسور پایین می رود تا به صورت احمقانه ای صندوق پستی را نگاه کند. دقایقی طولانی روی مبل خیره به نقطه ای، می نشیند. همسایه در می زند و طبق معمول بچه ی کوچکش را داخل سبد نوزاد به «ژان دیلمان» می سپارد. او سبد بچه را روی همان مبل تخت خواب شو ی «سیلوین» می گذارد و دوباره روی همان مبلی که نشسته بود، می نشیند. «ژان دیلمان» بر خلاف هر روز که کاری به کار کودک ندارد، این بار در جستجوی بهبود احوالش به سمت کودک می رود تا با او بازی کند. کودک به محض در آغوش گرفته شدن توسط «ژان دیلمان» شروع به گریه می کند. گریه ای که فقط با در ارتباط نبودن با «ژان دیلمان» قطع می شود. چند بار به سمت کودک می رود و دوباره همین اتفاق می افتد. «سیلوین» که غرق در کودکی هایش است، مادر را نمی پذیرد و به طرز گوش خراشی به گریه کردن ادامه می دهد.
(پیش درآمدی برای یک فاجعه)
در پایان، جعبه ای برای «ژان دیلمان» فرستاده شده است، او داخل اتاق خواب، شروع به باز کردن جعبه می کند. گره های کارتن با دست باز نمی شوند، قیچی را از آشپزخانه می آورد. یک لباس زنانه ی صورتی رنگ. انگار می خواهد لباس را بپوشد ولی زنگِ در به صدا در می آید. جعبه ی لباس را جایی قایم می کند و قیچی را روی میز می گذارد. لباس (لباس صورتی رنگ) را نپوشیده، لباس خودش را مقابل آیینه در می آورد.
کارش تمام شده است ولی مرد بدنش را روی او انداخته است و از روی او بلند نمی شود. سنگینی بدن مرد «ژان دیلمان» را آشفته می کند. او تقلا می کند تا تن او را از روی بدنش بلند کند، ولی نمی تواند. سنگینی این مرد انگار سنگینی تمام مردان فیلم است. سنگینی همسرش، سنگینی پسرش «سیلوین»، سنگینی تمام مشتری هایش که غروب خورشید را با آنها می گذراند، سنگینی سه مردی که کنار دستگاه خود پرداز پول به او تیکه انداختند و حتی سنگینی دو پسر بچه ای که در راه برگشت اطراف او دویدند. او به یک باره خود را زیر تمام این سنگینی ها می یابد. قیچی را برمی دارد و به گردن مردِ روی تخت فرو می کند.
شاید قیچی تنها راهی برای خلاص شدن از شر همین مرد است، زیرا «سیلوین» پسر احمقش چند ساعت دیگر به خانه می رسد و آن کاسه ی در دار (سمت راست قاب پایانی فیلم) نیز فردا و پس فردا و روز های دیگر نیز باید با پول پر شود. انگار فردا هم قرار است، قاب عکس خودش و همسرش که روی دراور اتاق خواب است شاهد هم بستر شدن «ژان دیلمان» باشد. (شاید با یک مرد، کمتر)
نوشته محمدرضا شیروان/
زدآرته/ ZEDarte
(دوم آذر ماهِ هزار و سیصد و نود و نه)
دیدگاههای بازدیدکنندگان
درود...فیلم غریبی بود...احساس خود زندگی
157 روز پیش ارسال پاسخسپاس از شما
152 روز پیش ارسال پاسخفیلم خوبی بود و نقد شما هم دقیق و زیبا نوشته شده اما باید بپذیریم برای نشان دادن تنهایی و روزمرگی فقط یک کاراکتر اصلی صرفا نیازی به این زمان طولانی سه ساعته نبود می شد بیننده را فقط با دیدن صحنه های تکراری آشپزخانه و منزل متقاعد کرد که شخصیت دچار روزمرگی است نه اینکه ده دقیقه تمام حوصله مخاطب رو مثلا با واکس زدن سر برد...مثال های زیادی از فروپاشی درونی شخصیت ها در فیلمهای سینمایی داریم ولی نشاندن مخاطب روبروی یک دوربین بانمای ثابت صرفا برای انتقال حس روزمرگی شخصیت کمی تو ذوق زنندهاست اما نقطه قوت فیلم همان نشانه ها و تغییر رفتارهای هوشمندانه با استعارههای زیباشناسانه بود.
71 روز پیش ارسال پاسخ