آدم بودن آسان نیست
لئو تولستوی در «اعتراف من» نوشته است: «دیر یا زود، بیماری و مرگ سراغم میآیند، همانطور که سراغ عزیزانم و البته خودم آمدند و دیگر چیزی باقی نمیماند جز تعفن و کرم. همه کارهایم، هرچه که بودند، دیر یا زود فراموش میشوند و خودم هم دیگر زنده نخواهم بود. پس چرا باید نگران این چیزها باشم؟» این جملات را تولستوی در اواخر قرن نوزدهم نوشته است و شاید بیش از آنکه بیانگر پوچی زندگی باشند، نشان از افسردگی سالهای آخر عمر داشته باشند؛ بااینحال، بهنظر میرسد شخصیتهای سهگانه روی اندرسون سوئدی، یعنی «آوازهایی از طبقه دوم»، «شما، ای زندگان» و «کبوتری نشسته بر شاخه درخت در اندیشه هستی»، همگی حاصل همین نتیجهگیری اندرسون از زندگی باشد؛ فیلمسازی که ناگهان در سالهای اولیه قرن بیستویکم، پس از حدود دو دهه فیلمنساختن، به سینما برگشت و با این سه فیلم، نگاه خودش به پوچی زندگی را با لحنی شوخ و طنز بیان کرد.
پوچی هسته اصلی این سه فیلم اندرسون است؛ فیلمهایی که موقعیتهای کمدی غیرمنطقی خلق میکنند، موقعیتهایی وامدار سینمای صامت که در آن نمیتوان رفتارهای شخصیتها را پیشبینی کرد و درواقع همین ناتوانی مخاطب در پیشبینیکردن رفتارهاست که موجب خلق موقعیتی طنز میشود. نمونهاش در فیلم «شما، ای زندگان»، جایی است که شعبدهبازی همکار خود را در تابوتی میخواباند، در تابوت را میبندد و قرار است همکارش را بدون اینکه آسیبی به او برساند به دو نیم تقسیم کند. شعبدهای بسیار رایج که مخاطب بارها در برنامههای مختلف تلویزیونی هم ممکن است دیده باشد؛ اما در فیلم اندرسون وقتی شعبدهباز اره را روی تابوت میکشد همکارش جیغ میزند، شعبدهباز که فکر میکند این بخشی از نقشآفرینی همکارش است، به کار خود ادامه میدهد؛ اما جیغهای بعدی همکارش باعث میشود کارش را رها کند و در تابوت را باز کند و ببیند که واقعا داشته همکارش را به دو نیم تقسیم میکرده است. واکنش مخاطب با دیدن این صحنه خندهای همراه با عصبیشدن است و لحن سه فیلم آخر اندرسون را با همین اپیزود میشود، توصیف کرد: فیلمهای او ریشخندآمیز (Sarcastic) هستند، یا بهعبارتی طنزی همراه با کنایه و خشونت دارند. شاید از این نظر بشود اندرسون را با جاناتان سوئیفت مقایسه کرد؛ سوئیفت نویسندهای است که اغلب او را با «سفرهای گالیور» به یاد میآورند، اما این نویسنده بهخاطر مقالههای طنزآمیزش هم شهرت دارد. او در یکی از مقالههایش درباره مشکل کمبود مواد غذایی با بیانی بسیار جدی پیشنهاد میدهد که همه، فرزندان خود را بپزند و بخورند، اینطوری هم سیر میشوند و هم نسل آیندهای باقی نمیماند که کسی بخواهد نگران بیغذایی آنها باشد! واکنشی که خواننده به این مقاله سوئیفت میدهد، زهرخندی همراه با احساس چندش است و این چیزی است که اندرسون در این سه فیلم به دنبالش است. اندرسون با نماهای ایستای خود، با تأکید بر رنگهای خاکستری و آبی متمایل به خاکستری در این سه فیلم و زرد یا سفیدکردن چهره بازیگرانش (انگار همگی بیمار باشند)، حالتی انتزاعی به فیلمهایش میدهد که در آنها بدون اشاره مستقیم به دنیای پیرامونش، بهشکلی گزنده و بیمهابا پوچی زندگی معاصر را به باد سخره میگیرد. در همین «کبوتری نشسته بر شاخه درخت در اندیشه هستی» دو شخصیت اصلی، دو فروشنده دورهگرد هستند که دندان دراکولا، ماسک عمو یکدندون و کیسه خنده میفروشند. این دو شخصیت انگار از دل نمایشنامهای از ساموئل بکت بیرون آمده باشند، اساسا نماد بدبختی و فلاکت آدمهای معمولی این روزگار هستند. اصلا میشود «کبوتری نشسته بر شاخه درخت در اندیشه هستی» را یک «در انتظار گودو»ی دستهجمعی توصیف کرد؛ همگی شخصیتهای فیلم انگار بهدنبال گمشدهای هستند که هیچوقت پیدایش نمیشود، از پیرمردی که ٦٠ سال است به یک کافه میرود، اما جرئت نمیکند علاقه خود به متصدی کافه را بیان کند، تا معلم رقصی که عاشق شاگرد خود شده است، تا آدمهایی که منتظر اتوبوس ایستادهاند و نمیدانند که چه روزی از هفته است، تا حتی پادشاهی که با هزار دبدبه و کبکبه به میدان نبرد میرود و شکستخورده بازمیگردد و موقع بازگشت فقط به فکر قضای حاجت است و دیگر شخصیتهای پراکندهای که تنها جملهای که از پشت گوشی همراه بر زبان میآورند «خوشحالم که خوبی!» است و این در حالی است که میدانم حال هیچکس در این فیلم خوب نیست.
دنیای انتزاعی سه فیلم آخر اندرسون با چاشنی طنز و آبزوردیسم، دنیایی است که در آن هم میشود ردپای لوئیس بونوئل را دید (نمونه بینظیرش سکانس سوزاندن سیاهپوستان در مخزنی آهنی در همین فیلم «کبوتری نشسته…» در مقابل دیدگان اعیان و اشراف است) و هم ردپای هزلگوییهای فلینی را (به پیرمردی در «شما، ای زندگان» فکر کنید که چرخدست خرید خود را به زور هل میدهد و جسد گربهخانگی اش را هم به دنبال خود میکشد). بااینحال «کبوتری نشسته بر شاخه درخت در اندیشه هستی»، بهنسبت دو فیلم قبلی طنز کمتری دارد و سیاهتر است. انگار اندرسون دیگر در فلاکت آدمها جایی برای شوخی نمیبیند و اصلا گزندگی سه داستانک «برخورد با مرگ» در ابتدای همین فیلم برای همین شدیدتر از دیگر اپیزودهای فیلم هستند؛ این سه اپیزود با ظرافت بیان میکنند وقتی کسی میمیرد، تنها چیزی که اهمیت ندارد، همان شخص مرده است؛ آدمهای دوروبرش یا دارند بهکار خود ادامه میدهند یا به فکر ارثیه خود هستند. چیزی که در سهگانه «انسان بودن» بیش از هرچیزی توی چشم میزند این است که در هر سه فیلم ما بیش از آنکه شاهد انسانیت باشیم، نظارهگر مرگ انسانیت هستیم. آدمهای این سه فیلم و بهویژه «کبوتری نشسته…»، بهندرت با هم حرف میزنند، وقتی هم حرف میزدند جملاتی بیسروته و بیمعنی به زبان میآوردند، کمتر میبینیم کسی به دیگری کمک کند و اگر کسی به دیگری یاری میرساند، کاملا به شکل مکانیکی این کار را انجام میدهد؛ ازایننظر، جایگاه اندرسون در سینمای معاصر جایگاه بسیار متمایزی است. فیلمهای او منطبق با هیچکدام از جریانهای سینمایی روز یا حتی کشورش نیست: فیلمهای او را انگار واقعا کبوتری روایت میکند که بر فراز شاخهای نشسته و دارد به هستی و زندگی بشری فکر میکند، انگار همان کبوتری است که در نقاشی «شکارچیان در برف» پیتر بروگل بر فراز درختی نشسته بود و با حسرت به زندگی شیرین و پرهیاهوی روستای خود نگاه میکرد. اندرسون در هر سه فیلم با تقلیل خط روایی به تقریبا صفر، و بهرهبردن از زاویه دید دانای کلی که انگار همه هستی را میبیند، بیش از آنکه بخواهد با این فیلمها بیانیهای هستیگرایانه صادر کند، دارد نگرانی خودش را از وضعیت موجود بیان میکند و با دیدن آخرین فیلم این سهگانه، آدم یاد جمله تکاندهنده یکی از شخصیتهای «آوازهایی از طبقه دوم» میافتد: «چه میشود کرد؟ آدم بودن آسان نیست».
این مطلب پیش از این در تاریخ 10 تیر 1394 در روزنامه شرق منتشر شده است.
نوشته ی حسین عیدی زاده
http://framative.com/author/goldmind86/
دیدگاه خود را بنویسید